شماره ١٩٥: چشم دلم ستاره فشان بود صبحدم

چشم دلم ستاره فشان بود صبحدم
هر گوشه بحر فيض روان بود صبحدم
مي زد دم از بهشت برين کنج خلوتم
طاوس قدس بال فشان بود صبحدم
دل دامن از غبار عناصر فشانده بود
جولان من برون ز مکان بود صبحدم
اشکم ز رازهاي نهان پرده مي گشود
حيرت اگر چه بند زبان بود صبحدم
زلف اميد داعيه سرکشي نداشت
طول امل گسسته عنان بود صبحدم
معمور گشته بود دماغم ز بوي يار
بوي گلم به مغز گران بود صبحدم
شاخ گلي که ديده شبنم نديده بود
در پيش ديده جلوه کنان بود صبحدم
از خون ديده ام شفقي بود روي چرخ
خورشيد اگر چه مهر دهان بود صبحدم
دل در برم چو برگ خزان ديده مي تپيد
در عين نوبهار، خزان بود صبحدم
نوري که پرده سوز نظر بود در نقاب
مانند آفتاب عيان بود صبحدم
تسبيحم از کشاکش غيرت گسسته بود
دستم به زير رطل گران بود صبحدم
عيسي گرفته بود ز لب مهر خامشي
شربت مرا ز شيره جان بود صبحدم
در انتظار جلوه خورشيد، شبنمم
با چشم خون فشان نگران بود صبحدم
مي گشت هر سخن که به گرد زبان کلک
باريکتر ز موي ميان بود صبحدم
صائب خدا نصيب همه دوستان کند
من شرح چون دهم که چسان بود صبحدم؟