شماره ١٩٣: از دست رفت دامن ياري که داشتم

از دست رفت دامن ياري که داشتم
سيماب شد شکيب و قراري که داشتم
برق فنا کجاست که از مشت خار من
دامن فشان گذشت بهاري که داشتم
غايب شد از نظر به نفس راست کردني
در پيش چشم خويش شکاري که داشتم
برخاک ريخت ناشده شيرين ازو لبي
از برگريز حادثه باري که داشتم
در زنگ غوطه زد ز تريهاي روزگار
آيينه تمام عياري که داشتم
صد گلشن خليل در آتش نهفته داشت
در سينه داغ لاله عذاري که داشتم
از چشم شور خلق ميان محيط شد
زين بحر بيکنار کناري که داشتم
از شورش زمانه مرا داشت بيخبر
زان چشم نيم مست خماري که داشتم
داغم که صرف سوخته جاني نگشت و مرد
در سينه همچو سنگ شراري که داشتم
چون آسيا به باد فنا داد هستيم
از گردش زمانه دواري که داشتم
بي آب کرد گوهر دريا دل مرا
از تنگناي چرخ فشاري که داشتم
شد شسته از نظاره آن لعل آبدار
بر دل ز روزگار غباري که داشتم
صائب فداي جلوه آن شهسوار شد
عقل و شکيب و صبر و قراري که داشتم