شماره ١٩١: تا همچو لعل، رنگ به رخسار داشتم

تا همچو لعل، رنگ به رخسار داشتم
خون در دل از شکست خريدار داشتم
هرگز قرين نگشت به هم قول و فعل من
کردار را هميشه به گفتار داشتم
تا با خدا افتاد مرا کار، به شدم
شربت نداشتم چو پرستار داشتم
تا چون حباب چشم گشودم ز يکدگر
سر در کنار قلزم خونخوار داشتم
هرگز دلم ز فکر غزالان تهي نبود
دايم درين خرابه دو بيمار داشتم
چون شبنم از تجلي خورشيد محو شد
چشم تري که از غم گلزار داشتم
هرگز نداشت ميل، ترازوي مشربم
دايم به دست سبحه و ز نار داشتم
چون زلف، تار و پود حواسم نبود جمع
تا فکر جامه و غم دستار داشتم
فرياد من ز قحط هم آواز پست شد
کارم بلند بود چو همکار داشتم
داغ ترا به غير نمودم ز سادگي
آيينه پيش صورت ديوار داشتم !
هرگز نصيب گوشه نشينان نمي شود
آن خلوتي که بر سر بازار داشتم
صائب هزار شکر که بر دل گذاشتم
دستي که بر سر از غم دلدار داشتم