شماره ١٩٠: دلتنگ از ملامت اغيار نيستم

دلتنگ از ملامت اغيار نيستم
چون گل ، گرفته در بغل خار نيستم
در زهر روي پوش خطر بيشتر بود
امن از خط نرسته دلدار نيستم
از طوق بندگي نکشم سر به سيم قلب
يوسف صفت گران به خريدار نيستم
وضع جهان ز نقطه دل ديده ام تمام
محتاج سير و دور چو پرگار نيستم
صبح قيامت از سر هر مو علم کشيد
از خويشتن هنوز خبردار نيستم
ز آزادگي بريده ام از خويش عمرهاست
در پيش خود چو سرو گرفتار نيستم
از سايه هما نشود خواب من گران
مست از غرور دولت بيدار نيستم
روشن به نور شمسه عقل است مغز من
آتش پرست طره زر تار نيستم
ديوانه ام که بر سر من جنگ مي شود
جنس کساد کوچه و بازار نيستم
صائب ز خود غبار گراني فشانده ام
چون بوي گل به هيچ دلي بار نيستم