شماره ١٨٧: هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبم

هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبم
آسوده است از دل بي مدعا لبم
هر چند چو صدف ز گهر سينه ام پرست
نتوان به تيغ ساختن از هم جدا لبم
آه مرا به رشته گوهر غلط کنند
از دل ز بس که آبله چيده است تا لبم
منت خداي را که يکي بود حرف من
هر چند شد به عالم صورت دو تا لبم
تبخاله ها به ناله درآيند چون جرس
از درد چون شود به فغان آشنا لبم
چون گل مگر ز زخم سراپا دهن شوم
کي مي کند به حرف شکايت وفا لبم؟
چون اهل دل گشاد من از حرف حق بود
آن غنچه نيستم که گشايد هوا لبم
دايم ز گريه گر چه مرا چشم و دل پرست
از ناله همچو کاسه خالي لبا لبم
از بس ز لب گشودن بيجا گزيده شد
لرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبم
اين چاشني که قسمت من شد زخامشي
مشکل که بعد ازين شود از هم جدا لبم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نيست
از ضعف، حال من نکند گر ادا لبم
گر خون شود ز تنگدليها، نمي برد
چون غنچه التجا به نسيم صبا لبم
جان مي دهد ترانه من اهل عشق را
صائب به لعل يار رسيده است تا لبم