شماره ١٨٢: سر بر فلک ز همت والا کشيده ام

سر بر فلک ز همت والا کشيده ام
تسبيح را ز دست ثريا کشيده ام
هرگز نشد که بر سر حرف آورم ترا
من کز دهان غنچه سخن وا کشيده ام
گرکوه بيستون طرف بحث من شده است
در خاک و خون به موي مدارا کشيده ام
نيسان چرا گهر نکند قطره مرا؟
کم محنتي ز تلخي دريا کشيده ام؟
از پا کشند بي ادبان خار را و من
از خار راه او ز ادب پا کشيده ام
از خاکمال حادثه ايمن نبوده ام
چون سايه رخت خويش به هر جا کشيده ام
بارست بر تجرد من تهمت لباس
داغم که پا به دامن صحرا کشيده ام!
صائب دچار نشتر الماس گشته است
بيش از گليم خويش اگر پا کشيده ام