شماره ١٨١: روي دلي چو غنچه ز بلبل نديده ام

روي دلي چو غنچه ز بلبل نديده ام
نقش مراد از آينه گل نديده ام
آن صيد تشنه ام که درين دشت آتشين
آبي بغير تيغ تغافل نديده ام
در باغ اگر چه چشم چو شبنم گشوده ام
از شرم عندليب رخ گل نديده ام
زان زنده مانده ام که هنوز از حجاب عشق
رخسار يار را به تأمل نديده ام
مرد مصاف در همه جا يافت مي شود
در هيچ عرصه مرد تحمل نديده ام
با خصم در مقام تلافي ازان نيم
کز تيغ انتقام تعلل نديده ام
قانع به بوي پيرهن از وصل گل شده است
عاشق به سير چشمي بلبل نديده ام
دوري ز يار صائب و خامش نشسته اي
عاشق به اين شکيب و تحمل نديده ام