شماره ١٨٠: روي سخن ز آينه رويان نديده ام

روي سخن ز آينه رويان نديده ام
گاهي ز پشت آينه حرفي شنيده ام
در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
هر کوچه اي که هست به عالم دويده ام
لب تشنه فراقم و آماده وداع
تير ز شست جسته، کمان کشيده ام
از جور روزگار ندارم شکايتي
اين گرگ را به قيمت يوسف خريده ام
دامن فشان گذشته ام از باغ چون نسيم
چون گل به رنگ و بوي بساطي نچيده ام
مورم ولي به بال و پر حرف شکرين
خود را به روي دست سليمان کشيده ام
جوشيده ام به دشمن خونخوار چون شراب
بر روي تيغ گرمتر از خون دويده ام
آن دانه ام که سرمه شده است استخوان من
تا خويش را ز خوشه به خرمن کشيده ام
چون شمع اگر چه هر رگ من جوي آتشي است
در کام اهل دل ثمر نارسيده ام
همت به سير چشمي من ناز مي کند
آب حيات را به تکلف چشيده ام
بر روي نازبالش گل تکيه مي کند
عاشق به شوخ چشمي شبنم نديده ام
اهل نظر به چشم مرا جاي مي دهند
آن قطره ام کز آبله دل چکيده ام
صائب چو نيست اهل دلي در بساط خاک
من نيز پا به دامن عزلت کشيده ام