شماره ١٧٩: زين نه صدف به روشني دل گذشته ام

زين نه صدف به روشني دل گذشته ام
چون بحر بيکنار ز ساحل گذشته ام
مجنون به گرد من نرسد در گذشتگي
چون گردباد، راست ز محمل گذشته ام
از دير و کعبه نيست خبر رهرو مرا
چون برق بر سياهي منزل گذشته ام
دلبستگي به سايه مرا سنگ ره شده است
چون سرو و بيد اگر چه ز حاصل گذشته ام
صيد زبون چه عذر تواند ز تيغ خو است؟
در حشر چشم بسته ز قاتل گذشته ام
ظلم است بنده کردن آزادگان به جود
از راه رحم، خشک ز سايل گذشته ام
چون موج، قدرداني درياست مطلبم
گاهي اگر به دامن ساحل گذشته ام
سايل به بي نيازي من نيست در جهان
لب بسته بارها ز در دل گذشته ام
صائب شده است سرمه نفس در گلوي من
تا از حجاب عالم باطل گذشته ام