شماره ١٧٨: از سردي جهان لب گفتار بسته ام

از سردي جهان لب گفتار بسته ام
چون بلبل خزان زده منقار بسته ام
چوب قفس ز گريه صياد کرد گل
من دل بر آشيانه پر خار بسته ام
بر سينه سنگ سرمه زند اصفهان و من
دل بر سواد هند جگرخوار بسته ام
دست حنا گرفته گلگون به دوش من
پاداش همتي است که بر کار بسته ام
از بس شکستگي، نبود روي مجلسم
چون کاه روي زرد به ديوار بسته ام
آيينه ام ولي ز تريهاي روزگار
بر رو هزار پرده زنگار بسته ام
آن به که آب گوهر خود را نهان کنم
فرد است يخ ز سردي بازار بسته ام
داغش ز چشم شور نمکسود گشته است
گر لاله اي به گوشه دستار بسته ام
در بزم روزگار بجز سوختن چو شمع
ديگر چه طرف از دل بيدار بسته ام؟
چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگي
احرام سير و دور چو پرگار بسته ام
دل بد مکن که از ته دل نيست شکوه ام
اين نغمه را به زور برين تار بسته ام
در زير بار من نبود دوش هيچ کس
دايم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
دزديده ام به سينه نفسهاي آتشين
در راه شعله سد خس و خار بسته ام
صائب ز بستن لب غماز عاجزم
هر چند کز فسون دهن مار بسته ام