شماره ١٧٧: جنون کجاست که دستي به کار بگشاييم

جنون کجاست که دستي به کار بگشاييم
ز کار چرخ گره غنچه وار بگشاييم
ز برق آه بسوزيم مهر و ماهش را
گره ز رشته ليل و نهار بگشاييم
چنين که تنگ گرفته است روزگار به ما
اميد نيست درين روزگار بگشاييم
گل از جدايي ما مي کند گريبان چاک
چه لازم است گريبان به خار بگشاييم
متاع ما سخن و خلق پنبه در گوشند
درين قلمرو و غفلت چه بار بگشاييم؟
فلک ز کاهکشان تنگ بسته است کمر
چگونه ما کمر کارزار بگشاييم؟
به زور بازوي اقبال کار پيش نرفت
مگر به قوت دل اين حصار بگشاييم
چنين که مست غرورند عالمي صائب
سرفسانه شيرين چه کار بگشاييم؟