شماره ١٧٦: چو خامه نيست ز من هر سخن که مي گويم

چو خامه نيست ز من هر سخن که مي گويم
که من به دست قضا اين طريق مي پويم
نظر به عذر گناه است جرم من اندک
به خون ز دامن آلوده داغ مي شويم
چو تخم، دانه اشکم نهان بود در خاک
ز بس که گرد حوادث نشسته بر رويم
ز دل سياهي من آفتاب گم شد و من
هلال عيد درين ابر تيره مي جويم
ز خواب مرگ جهد خون مرده دلها
به هر طرف که رود آستين فشان بويم
شبي فتاد به کف زلف او و عمري رفت
همان ز هوش روم دست خود چو مي بويم
ز پيچ و تاب شدم زلف و از پريشاني
به گردن تو حمايل نگشت بازويم
ز بس که گريه فرو خورده ام به دل صائب
ز جوش دل رگ ابري شده است هر مويم