شماره ١٧٠: ز ميوه گر چه درين بوستان سبکباريم

ز ميوه گر چه درين بوستان سبکباريم
همان چو سرو به آزادگي گرفتاريم
زمين مرده شد از نوبهار زنده و ما
به خواب بيخبري همچو نقش ديواريم
هزار پرده دل ما ز شب سياهترست
به چشم ظاهر اگر چون ستاره بيداريم
مکن چو ذره ز وجد و سماع ما را منع
که ما به بال و پر آفتاب سياريم
به چشم اگر چه به نقش و نگار مشغوليم
دلي ز خانه آيينه پاکتر داريم
جهان ز قيمت ما مفلس است و بي بصران
گمان برند که ما مفلس خريداريم
اگر چه طوطي ما سبز کرده سخن است
گران به خاطر آيينه همچو زنگاريم
چو ابر بر رخ ما تيغ مي کشند از برق
به جرم اين که درين بوستان گهرباريم
ز آب گوهر ما تر شود گلوي جهان
لبي اگر چه ز شمشير خشک تر داريم
همان ز سنگدلي در شکست ما کوشند
چو آب آينه هر چند صاف و همواريم
اگر چه شهپر پرواز ماست لاله و گل
همان چو قطره شبنم به بوستان باريم
به قاف عزلت ازان رفته ايم چون عنقا
که ما شکار پريزاد در نظر داريم
چه نعمتي است که زاغ و زغن نمي دانند
که ما به کنج قفس در ميان گلزاريم
کمند همت ما چين به خود نمي گيرد
به هر شکار محال است سر فرود آريم
توقع کرم از سفله داشتن کفرست
سپهر هر چه به ما مي کند سزاواريم
ازان ترانه ما هوش مي برد صائب
که پيرو سخن مولوي و عطاريم