شماره ١٦٩: به دوست پي زدل خونچکان خود برديم

به دوست پي زدل خونچکان خود برديم
به کعبه راه هم از آستان خود برديم
ز ما دعا برسانيد رهنمايان را
که ما ز راه دگر کاروان خود برديم
نيافتيم درين روزگار اهل دلي
سري به جيب دل خونچکان خود برديم
ز دوستان گرانجان درين دو روزه حيات
چه بارها که به اين نيم جان خود برديم
زبان دعوي بلبل دراز چون نشود؟
که ما به کام خموشي زبان خود برديم
خزف به نرخ گهر مي رود به کار امروز
که ما به خانه متاع دکان خود برديم
ز نقد عمر، به کف مانده زنگ افسوسي
کنون که راه به سود و وزيان خود برديم
ز ظلمت شب اندوه، ره برون صائب
به نور آه ثريا فشان خود برديم