شماره ١٦٥: نه مي به جام و نه گل در کنار مي خواهم

نه مي به جام و نه گل در کنار مي خواهم
تبسمي ز لب لعل يار مي خواهم
نيم ز رفتن گلهاي بوستان غمگين
زمان حسن ترا پايدار مي خواهم
چو گل براي تماشاييان دلتنگ است
گشايشي اگر از نوبهار مي خواهم
به ساده لوحي من شيشه اي ندارد چرخ
که رحم از دل سنگين يار مي خواهم
متاع هستي من هر چه هست باختني است
ز عشق دست و دلي در قمار مي خواهم
نرفت يک قدم از پيش، کارم از ماندن
هنوز مهلت ازين روزگار ميخواهم
نمي توان خمش از سينه هاي گرم گذشت
چراغ داغي ازين لاله زار مي خواهم
رسيده مشق جنونم چنان که نتوان گفت
نوازشي ز نسيم بهار مي خواهم
يکي است محرم و بيگانه پيش غيرت من
ترا نهفته ز خود در کنار مي خواهم!
ازان لب شکرين گر طمع کنم صائب
هزار بوسه، يکي از هزار مي خواهم