شماره ١٦١: درين جهان نشود حال آن جهان معلوم

درين جهان نشود حال آن جهان معلوم
که مغز را نتوان کرد از استخوان معلوم
که ديده حاشيه باشد ز متن مشکلتر؟
نشد ز سبزه خط راز آن دهان معلوم
عيار ناز ترا اهل عشق مي دانند
که بي کشش نشود زور هر کمان معلوم
اگر چه معني نازک شود برهنه زلفظ
مرا نشد ز کمر هيچ ازان ميان معلوم
ز شوق من چه تواند زبان خامه نوشت؟
ضمير لال نگردد به ترجمان معلوم
توان ز سختي ايام صبر هر کس يافت
عيار زر شود از سنگ امتحان معلوم
جنون من به خط سبز گلرخان بسته است
که در بهار شود شور بلبلان معلوم
ز حسن عاقبت آغاز را توان دريافت
که هست تير کج و راست در نشان معلوم
ز اشک راز دل بيقرار من شد فاش
که از ستاره شود سير آسمان معلوم
بلندي سخن دلپذير ما صائب
ز گرد سرمه نگردد در اصفهان معلوم