شماره ١٥٥: به سرمگي سوي آن خاک پا نمي بينم

به سرمگي سوي آن خاک پا نمي بينم
به چشم کم طرف توتيا نمي بينم
چه لازم است که خود را سبک کنم چون کاه
چو رنگ جاذبه در کهربا نمي بينم
نسيم صبحم و کارم دريدن جيب است
به تنگ گيري بند قبا نمي بينم
چه لازم است بر آيينه مشق بوسه کنم
چو نقش خويش در آن نقش پا نمي بينم
به بر گرفته مرا تنگ، ذوق دلتنگي
چو غنچه راه نسيم صبا نمي بينم
که بسته است حنا دست با دستان را
که غير خاک به مشت گدا نمي بينم
اگر به دوزخ ازين خاکدان مرا خوانند
چو سيل مي روم و بر قفا نمي بينم
چه چشمداشت ز بيگانگان گوشه نشين
که گوش را به سخن آشنا نمي بينم
چراغ طور اگر خضر راه من گردد
ز بخت تيره همان پيش پا نمي بينم
هزار غنچه تصوير باز شد صائب
منم که روي دلي از صبا نمي بينم