شماره ١٥٣: ز خط طراوت رخسار يار مي بينم

ز خط طراوت رخسار يار مي بينم
صفاي آينه را از غبار مي بينم
کدام سوخته جان گشته است گرد سرت
که ماه روي ترا هاله دار مي بينم
ز لال خضر ترا پيش مرگ خواهد شد
چنين که سرو ترا پايدار مي بينم
ز وصل روي تو گل چيد هر که چشمي داشت
همين منم که ره انتظار مي بينم
مگر در آينه امروز ديده اي خود را
که آب آينه را بيقرار مي بينم
متاع هر دو جهان را به آب خواهد داد
طراوتي که به رخسار يار مي بينم
حجاب ديده حق بين نمي شود کثرت
تو گرد مي نگري، من سوار مي بينم
ز خاک، چشم مرا همچو دام سيري نيست
همان ز حرص به راه شکار مي بينم
به دست لنگر تسليم داده اند مرا
ميان بحر حضور کنار مي بينم
حجاب ديده، من نيست چون شرر غفلت
درون سنگم و راه فرار مي بينم
به فکر توبه در ايام پيري افتادم
ره نجات به شمع مزار مي بينم
ز بيوفايي اين باغ و بوستان صائب
گل پياده خود را سوار مي بينم