شماره ١٥٢: صفاي روي ترا از نقاب مي بينم

صفاي روي ترا از نقاب مي بينم
به ماه مي نگرم آفتاب مي بينم
اگر چه از سر زلفش بريده ام عمري است
هنوز در رگ جان پيچ و تاب مي بينم
غبار چهره خورشيد طلعتي فرش است
به هر زمين که به چشم پر آب مي بينم
نژاد گوهر من از محيط يکتايي است
به يک نظر همه را چون حباب مي بينم
کشيده دار عنان دراز دستي را
که دور حسن تو پا در رکاب مي بينم
دماغ خوردن دود چراغ نيست مرا
به روشنايي دل در کتاب مي بينم
چو موي بر سر آتش نشسته مژگانم
زبس که گرم در آن آفتاب مي بينم
کجا روم که درين صيدگاه ناکامي
هزار دام ز موج سراب مي بينم
رخ گشاده ز دل زنگ مي برد صائب
هلال عيد به روي شراب مي بينم