شماره ١٤٠: ز رعشه رفته برون دست و پا ز فرمانم

ز رعشه رفته برون دست و پا ز فرمانم
فتاده است تزلزل به چار ارکانم
شده است نقد قيامت مرا از پيريها
عصا صراط من و عينک است ميزانم
اگر نه صبح قيامت بود سفيدي موي
چرا چو انجم از افلاک، ريخت دندانم
شده است موي سرم تا سفيد از پيري
چو شمع صبح به نور حيات لرزانم
ز ضعف تن به زمين نقش بسته ام چو غبار
به دست و دوش نسيم صباست جولانم
نمي گزم لب ناني ز سست مغزيها
خمير مايه حسرت شده است دندانم
قرار نيست مرا همچو گوي بي سر و پا
اگر چه قامت چون تير گشت چوگانم
دوام زندگي من نه از تنومندي است
ز ناتواني بر لب نمي رسد جانم
زياد مرگ همان غافله ز دل سيهي
شده است قامت خم گشته طاق نسيانم
به حرف و صوت سرآمد حيات من صائب
نهشت باد خزان برگي از گلستانم