شماره ١٣٧: از آن زمان که به زلف تو مبتلاست دلم

از آن زمان که به زلف تو مبتلاست دلم
اگر به کعبه رود روي برقفاست دلم
خبر ز سايه خود نيست صيد وحشي را
من رميده چه دانم که در کجاست دلم
چه نسبت است به آيينه اشتياق مرا
که آب گشت و همان تشنه لقاست دلم
به خشم و ناز مرا نااميد نتوان کرد
به شيوه هاي غريب تو آشناست دلم
به من کشاکش گردون چه مي تواند کرد
که در حمايت آن طره دوتاست دلم
نگاه حسرت من ترجمان مطلبهاست
اگر خموش از اظهار مدعاست دلم
به حسن شوخ ندانم چه نسبت است مرا
که هيچ جا نه و در صد هزار جاست دلم
برهنه را نتواند برهنه کرد کسي
چه نعمتي است که بي برگ و بي نواست دلم
مرا ز نعمت الوان حسن سيري نيست
گرسنه چشم تر از کاسه گداست دلم
ميي چون خون شهيدان به من کرامت کن
که از خمار چو صحراي کربلاست دلم
ز مشت خار و خسم دود بر نمي خيزد
ز بس که واله آن آتشين لقاست دلم
ز انقلاب جهان نيستم غمين صائب
که در بلندي و پستي به يک هواست دلم