شماره ١٣٥: ز بردباري ما خوار و زار شد عالم

ز بردباري ما خوار و زار شد عالم
ز کوه طاقت ما سنگسار شد عالم
بس است سلسله جنبان نسيم دريا را
ز بيقراري ما بيقرار شد عالم
ز گوشه دل خود سر برون نياورديم
اگر خزان و اگر نوبهار شد عالم
بهشت برگ خزان ديده اي است عارف را
ز سير چشمي ما شرمسار شد عالم
کدام دست برآمد ز آستين يارب
که يک پياله مي بر خمار شد عالم
کند فضولي مهمان بخيل را بدخو
ز سازگاري ما سازگار شد عالم
توان حريف دغا را به نقش کم دل برد
ز پاکبازي ما خوش قمار شد عالم
کباب سوخته را اشک نيست حيرانم
که چون ز خون دلم لاله زار شد عالم
نداشت مايه ابر بهار عالم خشک
ز تر زباني ما نوبهار شد عالم
ز ناله هاي جگرسوز خامه صائب
چو لاله يک جگر داغدار شد عالم