شماره ١٣٤: ز بوي باده گلرنگ مي پرد رنگم

ز بوي باده گلرنگ مي پرد رنگم
ز برق شيشه مي آب مي شود سنگم
چرا دلير نباشد غنيم در جنگم
که تا به شيشه رسد آب مي شود سنگم
به آب گوهر من غوطه مي خورد خورشيد
پياله از جگر لعل مي زند رنگم
غبار حادثه در عين سرمه ساييهاست
نفس چگونه کشد بلبل خوش آهنگم
گلم ولي جگر شير داده اند مرا
ز آفتاب تجلي نمي پرد رنگم
به يک دو جرعه ديگر خراب مي گردم
به يک دو موجه ديگر به بحر يکرنگم
نواي من دل عشاق را به جوش آرد
به گوش مردم بيدرد خارج آهنگم
چنان ز سردي عالم فسرده دل شده ام
که زخم تيشه شرر بر نيارد از سنگم
چه شد که سينه موري نمي توانم خست
که در خراش دل خويش آهنين چنگم
شکسته پايي من شوق را ز پا انداخت
گره به کار فلاخن فتاد از سنگم
چو تار چنگ دل خويش را گداخته ام
که آمده است سر زلف فکر در چنگم
مگر فلاخن توفيق دست من گيرد
که پا شکسته چو سنگ نشان فرسنگم
تو کز سپهر برون رفته اي به خويش ببال
که من به زير فلک سبزه ته سنگم
اگر چه تلخ جبينم چو نيشکر صائب
شکر به تنگ فتاده است در دل تنگم