شماره ١٣٣: مرا که گفت که دست از عنان يار کشم

مرا که گفت که دست از عنان يار کشم
کشد رقيب رکاب و من انتظار کشم
مرا که هست ميسر سبوکشي در دير
چه لازم است که درد سر خمار کشم
مرا که صبحت داغي هميشه داشته ام
چه اوفتاده که دامن ز لاله زار کشم
مرا که دست و دل از روزگار سرد شده است
چسان به رشته گهرهاي آبدار کشم
مرا که زندگي از آتش است همچون شمع
چرا ز شعله برون رخت چون شرار کشم
ز شوربختي من هر حباب گردابي است
چگونه کشتي ازين ورطه برکنار کشم
اگر نه خاطر روي تو در ميان باشد
به روي آينه دل خط غبار کشم
چو خار خشک سزاوار سوختن شده ام
عبث چه منت مشاطه بهار کشم
به مصر رفتم و از مشتري نديدم روي
متاع آينه خود به زنگبار کشم
به يک نسيم توجه ز خاک بردارم
ز ضعف پا به زمين چند چون غبار کشم
نديده هجر دل ناز پرورم صائب
عجب نباشد اگر ناله هاي زار کشم