شماره ١٣٢: چنان که نيل بود مانع رسيدن چشم

چنان که نيل بود مانع رسيدن چشم
به خط رخ تو امان يافت از گزيدن چشم
شب گذشته کجا بوده اي که خوابيده است
بساط سبزه خط تو از چريدن چشم
ز دل چو آيينه چينم بساط حيراني
نه شبنم که قناعت کنم به ديدن چشم
به آه و ناله محال است مهربان گردد
بتي که رام نشد از فسون دميدن چشم
به بال بسته چه پرواز مي توان کردن
چه قطع راه توان کرد از دويدن چشم
مباش بي حرکت زينهار کز گلشن
به آفتاب رسد شبنم از پريدن چشم
به روشنايي دل مي توان جهان را ديد
و گرنه سهل بود ديدن و نديدن چشم
زبان و گوش چه حاجت چو هست بينايي
که با نگاه بود گفتن و شنيدن چشم
خبر ز گردش پرگار مي دهد مرکز
دليل رفتن دلهاست آرميدن چشم
شريف را به خسيس احتياج مي افتد
که برگ کاه بود داروي پريدن چشم
چو مشت سرمه غبار وجود من صائب
به باد مي رود از يک نفس کشيدن چشم