شماره ١٣٠: اگر چه در چمن روزگار خار و خسم

اگر چه در چمن روزگار خار و خسم
چو لاله داغ بود گل ز گرمي نفسم
درين رياض من آن بلبلم که مي آيد
صداي خنده گل از شکستن قفسم
به جرم هرزه درايي مرا ز باغ مران
که آرميده تر از بوي گل بود نفسم
چنان گزيده مرا آستين فشاني خلق
که التفات به شکر نمي کند مگسم
بغير سايه مرا نيست زان شکار دگر
که من از طول امل سالهاست در مرسم
ز من عزيزتري نيست ملک خواري را
اگر چه در نظر اعتبار هيچ کسم
اگر چه رفته ام از تنگناي چرخ برون
همان ز تنگي جا تنگ مي شود نفسم
دو اربعين بسر آمد ز زندگاني من
هنوز در خم گردون شراب نيمرسم
مکن از مردم بالغ نظر حساب مرا
که با سفيدي مو شير خواره هوسم
روم به خواب چو افسانه از ترانه خويش
اگر چه باعث بيداري هزار کسم
ز حد خويش به مستي نمي روم بيرون
درين حظيره در بسته ايمن از عسسم
چه حاجت است به بند دگر مرا صائب
که من ز لاغري خود هميشه در قفسم