شماره ١٢٩: ز بيم هجر شب وصل يار مي لرزم

ز بيم هجر شب وصل يار مي لرزم
ميان بحر ز بيم کنار مي لرزم
يکي است نسبت هجران و وصل با دل من
به يک قرار من بيقرار مي لرزم
زمين ز زلزله برخود چنان نمي لرزد
که من ز جلوه آن شهسوار مي لرزم
شود ز سبزه بيگانه خون گل پامال
ز خط سبز بر آن گلعذار مي لرزم
به يک جهان دل بيتاب، رشته اي چه کند
بر آن دو سلسله مشکبار مي لرزم
کمان سخت پر و بال تير مي گردد
ز بيم هجر در آغوش يار مي لرزم
چنان که بيجگر از غم به خويش مي لرزد
من از مشاهده غمگسار مي لرزم
کجاست سوخته اي تا دهد حيات مرا
که من به خرده جان چون شرار مي لرزم
وطن به عزت غربت نمي رود از دل
چو آب در گهر شاهوار مي لرزم
اگر چه هست گناه من از شمار افزون
همان ز پرسش روز شمار مي لرزم
چه سرو تهمت آزادگي است بر من بار
که من به برگ خود افزون زبار مي لرزم
خط مسلمي آفت است بي برگي
تو از خزان و من از نوبهار مي لرزم
به راستي نتوان شد ز تير مار ايمن
من از مساعدت روزگار مي لرزم
به لاله زار نلرزد دل صبا صائب
چنين که من به دل داغدار مي لرزم