شماره ١٢٦: به شور عشق و جنون همچو صبح مشهورم

به شور عشق و جنون همچو صبح مشهورم
شکسته است نمکدان چرخ را شورم
ز جوش سينه من خم به وجد مي آيد
چکيده کف عشقم، شراب منصورم
به روي گرم غريبي چنان فريفت مرا
که دل ز صبح وطن سرد شود چو کافورم
به نکهتي که ازين باغ رزق من کردند
چه خانه ها که پر از شهد کرد زنبورم
چو صبح اگر چه جهان روشن است از نفسم
غبار خاطر محفل چو شمع بي نورم
چه نسبت است به مژگان مرا نمي دانم
که پيش چشمم و از پيش چشمها دورم
چه شعله بود که زد حرص در نهاد مرا
که دل خنک نشد از موي همچو کافورم
سبوي جسم کجا سد راه من گردد
شکست شيشه چرخ از شراب پر زورم
به راه راست دلالت مکن مرا صائب
که زه به خويش نگيرد کمان پرزورم