شماره ١٢٤: لب خموش و زبان گزيده اي دارم

لب خموش و زبان گزيده اي دارم
چو بوي گل نفس آرميده اي دارم
سبک رکاب نيم همچو رنگ بيجگران
سلاح جنگ عنان کشيده اي دارم
چو آفتاب خموشم به صد هزار زبان
نه همچو صبح دهان دريده اي دارم
کمند وحدت من چار موجه درياست
ز بار درد، دل آرميده اي دارم
چو تاک، هرزه مرس نيست آب ديده من
سرشک پاي به دامن کشيده اي دارم
سر من از رگ سودا شده است خامه موي
هميشه در خم زلف خميده اي دارم
به سايه پر و بال هما نمي لرزم
سر به جيب قناعت کشيده اي دارم
سزاي بي ادبان را به من حوالت کن
که شست صاف و کمان کشيده اي دارم
ز آفتاب قيامت نمي روم از جاي
سپند آتش رخسار ديده اي دارم
ز خانه گر چه چو مژگان نرفته ام بيرون
چو اشک نام به عالم دويده اي دارم
مپرس حال دل از تيغ غمزه اش صائب
بهل که آبله خار ديده اي دارم