شماره ١١٨: ز خال روز سياهي که داشتم دارم

ز خال روز سياهي که داشتم دارم
ز زلف رشته آهي که داشتم دارم
رسيد اگر چه به پايان چو شمع هستي من
ز اشک و آه سپاهي که داشتم دارم
تو داد وعده خلافي بده به خاطر جمع
که من همان سر راهي که داشتم دارم
درين بهار که يک سبزه زير سنگ نماند
ز زير بال پناهي که داشتم دارم
چه سود ازين که سرم چون حباب رفت به باد
ز فکر پوچ کلاهي که داشتم دارم
به وصل گمشده خود رسيد هر بي چشم
منم که چشم به راهي که داشتم دارم
ز خرمن است چه حاصل دل حريص مرا
که چشم بر پر کاهي که داشتم دارم
به رو اگر چه گناه مرا نياوردند
ز انفعال گناهي که داشتم دارم
ز خوان وصل نشد سير ديده ام صائب
گرسنه چشم نگاهي که داشتم دارم