شماره ١٠٣: ادب گذشته بر روي يکديگر دستم

ادب گذشته بر روي يکديگر دستم
وگرنه همچو صدف نيست بي گهر دستم
تهي شود به لبم نارسيده رطل گران
ز بس که ريشه دوانده است رعشه در دستم
جدا چودست سبو از سرم نمي گردد
ز بس به فکر تو مانده است زير سردستم
گره زکار دو عالم گشودن آسان است
نميرود پي اين کار مختصر دستم
کنون که شمع برون آمده است از فانوس
زبال و پر کف خاکستري است در دستم
ز آب گوهر من روي عالمي تازه است
چو خاک اگر چه تهي مانده از گهر دستم
به فکر مور مياني فتاده ام صائب
عجب رگي ز سخن آمده است در دستم