شماره ١٠٠: چو بيد اگر چه درين باغ بي بر آمده ام

چو بيد اگر چه درين باغ بي بر آمده ام
به عذر بي ثمري سايه گستر آمده ام
ز نقص خودبه اميد کمال خرسندم
اگر چه همچو مه عيد لاغر آمده ام
به پاي قافله رفتن ز من نمي آيد
چو آفتاب به تنها روي بر آمده ام
همان به خاک برابر چو نور خورشيدم
اگر چه از همه آفاق بر سر آمده ام
مدار روي دل از من دريغ کز غفلت
ز آستانه دلها به اين در آمده ام
دل دو نيم مر قدر، عشق مي داند
چو ذوالفقار به بازوي حيدر آمده ام
مرا ز بي بري خويش نيست بر دل بار
که چون چنار به دست تهي بر آمده ام
جواب تلخ ز خشکي به ابر مي گويد
به قلزمي که به اميد گوهر آمده ام
چو موج اگر چه شکسته است بال من صائب
به ساحل از دل دريا مکرر آمده ام