شماره ٩٩: برون نيامده از برگ بي ثمر شده ام

برون نيامده از برگ بي ثمر شده ام
خبر نيافته از خويش بيخبر شده ام
مرا ز سنگ ملامت چو نيست آزادي
ازين چه سود که چون سرو بي ثمر شده ام
به گرد کعبه مقصود اگر نگرديدم
به اين خوشم که درين راه پي سپر شده ام
اگر رسد به سرم بي خبر چه خواهم شد
که از رسيدن پيغام بيخبر شده ام
قناعت از گل اين باغ کرده ام به گلاب
ز آفتاب تسلي به چشم تر شده ام
ز نارسايي پرواز گشته ام طاوس
زبس فريفته نقش بال و پر شده ام
چو قطره گر چه فتادم ز چشم ابر بهار
سرم به ابر رسيده است تا گهر شده ام
بود ز آهوي رم کرده نافه اي بسيار
ز چشم شوخ تو قانع به يک نظر شده ام
نبود ناله من بي اثر چنين صائب
ز هرزه نالي بسيار، بي اثر شده ام