شماره ٨٩: ما نه زان بيخبرانيم که هشيار شويم

ما نه زان بيخبرانيم که هشيار شويم
يا به بانگ جرس قافله بيدار شويم
ما در آن صبح بنا گوش صبوحي زده ايم
در قيامت چه خيال است که هشيار شويم
فتح بابي نشد آيينه ما را ز جلا
نيست بي صورت اگر در ته زنگار شويم
مغز ما را نه چنان عشق پريشان کرده است
که مقيد به پريشاني دستار شويم
ما که از پشت ورق روي ورق مي خوانيم
به که قانع به نقاب از رخ دلدار شويم
بحر و کان در نظرش چشم ترست و لب خشک
حسن او را به چه سرمايه خريدار شويم
ما که قانع زبهاريم به نظاره خشک
ادب اين است که خار سر ديوار شومي
سرما در قدم دار فنا افتاده است
ما نه آنيم که بر دوش کسي بار شويم
عقل کرده است زمين گير چون مرکز مرا را
مگر از گردش آن چشم به پرگار شويم
مي شود از نفس سوخته عالم تاريک
ما به اين شوق اگر قافله سالار شويم
تا به کي صرف به گفتار شود نقد حيات
صائب آن به که دگر بر سر کردار شويم