شماره ٧٥: خواب سنگيني از افسانه غفلت داريم

خواب سنگيني از افسانه غفلت داريم
قطره اي چشم از آن ابر مروت داريم
سادگي بين که به اين روي سيه چون دل شب
از دعاي سحر اميد اجابت داريم
عذر عصيان نتوان خواست به اين عمر قليل
نيست از غفلت اگر فکر اقامت داريم
در قيامت چه خيال است که گرديم سفيد
از سيه رويي خود بس که خجالت داريم
کوه از سيل حوادث به کمر مي لرزد
ما همان پشت به ديوار فراغت داريم
گوشه اي کو که چو قرآن دل ما جمع کند
دل سي پاره اي از حلقه صحبت داريم
شمع روشن گهران را غم سربازي نيست
جاي سيلي به رخ از دست حمايت داريم
دل ما سوختگان را زده شيريني جان
دم آبي طمع از تيغ شهادت داريم
برنگرداند اگر حسن غيور تو ورق
صبر بر وعده ديدار قيامت داريم
خجلت بي ثمري مانع ديوانه ماست
صائب انديشه گر از سنگ ملامت داريم