شماره ٧٤: گر چه از وعده احسان فلک پير شديم

گر چه از وعده احسان فلک پير شديم
نعمتي بود که از هستي خود سير شديم
نيست زين سبز چمن کلفت ما امروزي
غنچه بوديم درين باغ که دلگير شديم
حرص در آخر پيري کمر ما را بست
با قد همچو کمان همسفر تير شديم
گر چه از کوشش تدبير نچيديم گلي
اينقدر بود که تسليم به تقدير شديم
شست آن روز قضا دست ز آبادي ما
که گرفتار به آب و گل تعمير شديم
استخوان سوخته اي بود شب هستي ما
دامن صبح گرفتيم طباشير شديم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پير همان روز که ما پير شديم
تن نداديم به آغوش زليخاي هوس
راضي از سلسله زلف به زنجير شديم
مي چکيد از لب ما شير ز طفلي چون صبح
کزدم گرم چو خورشيد جهانگير شديم
تنگ شد شهر چون مجنون ز ملامت بر ما
آخر از زخم زبان در دهن شير شديم
سالها گرد سر سرو چو قمري گشتيم
تا سزاوار به يک حلقه زنجير شديم
ناز يوسف ز سيه رويي خود چون نکشيم
ما که شايسته عفو از ره تقصير شديم
صلح گرديم به يک نقش ز نقاش جهان
محو يک چهره چو آيينه تصوير شديم
گره خاطر صياد ز دام افزون است
منت ما بود درين باديه نخجير شديم
گر چه اول مس ما قابل اکسير نبود
آنقدر سعي نموديم که اکسير شديم
جز ندامت چه بود کوشش ما را حاصل
ما که در صبحدم آماده شبگير شديم
صائب آن طفل يتيميم در آغوش جهان
که به دريوزه به صد خانه پي شير شديم