شماره ٧٣: صبح در خواب عدم بود که بيدار شديم

صبح در خواب عدم بود که بيدار شديم
شب سيه مست فنا بود که هشيار شديم
پاي ما نقطه صفت در گرو دامن بود
به تماشاي تو سرگشته چو پرگار شديم
به شکار آمده بوديم ز معموره قدس
دانه خال تو ديديم گرفتار شديم
در کف عقل کم از قطره شبنم بوديم
کاوشي کرد جنون قلزم زخار شديم
پاي زنگار بر آيينه ما مي لغزد
صيقلي بس که از آن آينه رخسار شديم
نرود ديده شبنم به شکر خواب بهار
عبث افسانه طراز دل بيدار شديم
خانه پردازتر از سيل بهاران بوديم
لنگر انداخت خرد، خانه نگهدار شديم
چون مؤذن سر تسبيح شماران بوديم
گردشي کرد فلک، رشته ز تار شديم
جان به تاراج دهد خدمت سي روزه عشق
قوت طالع ما بود که بيمار شديم
عالم بيخبري طرفه بهشتي بوده است
حيف و صيد حيف که ما دير خبردار شديم!
صائب از کاسه دريوزه ما ريزد نور
تا گداي در شه قاسم انوار شديم