شماره ٧١: جز غبار از سفر خاک چه حاصل کرديم

جز غبار از سفر خاک چه حاصل کرديم
سفر آن بود که ما در قدم دل کرديم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند
ما که هر گام درين راه دو منزل کرديم
دست از آن زلف بداريد که ما بيکاران
عمر خود در سر يک عقده مشکل کرديم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشاي گل از روزنه دل کرديم
هر چه جز ياد حق، از دامن دل افشانديم
خاک در ديده انديشه باطل کرديم
آسمان بود و زمين، پله شادي با غم
غم و شادي جهان را چو مقابل کرديم
دل ما مفت نشد مشرق انوار يقين
چشم را در سر روشنگري دل کرديم
اي معلم سر خود گير که ما چون گرداب
قطع اميد ز سر رشته ساحل کرديم
آه اگر در جگر تيغ گوارا نشود
مشت خوني که نثار ره قاتل کرديم
رفت در کار سخن عمر گرامي صائب
جز پشيماني ازين کار چه حاصل کرديم