شماره ٦٩: از غم زلف تو در دام بلا افتاديم

از غم زلف تو در دام بلا افتاديم
چه هوا در سر ما بود و کجا افتاديم
بوي پيراهن مصريم که از بي قيدي
در گريبان گل و جيب صبا افتاديم
پوست بر پيکر ارباب جنون زندان است
سستي ماست که در بند قبا افتاديم
همچنان منتظر سرزنش خار و خسيم
گر چه چون آبله در هر ته پا افتاديم
خضر توفيق بود تشنه تنها گردان
بي سبب در عقب راهنما افتاديم
تکيه بر عقل مکن پيش زنخدان بتان
که درين چاه مکرر به عصا افتاديم
موجه سبزه زنگار گذشت از سر ما
تا از آن آينه رخسار جدا افتاديم
صائب افسانه زلفش به جنون انجاميد
در کجا بود حکايت، به کجا افتاديم