بسته تر شد دل من داد چو خط دست به هم
            کار زنجير کند مور چو پيوست به هم
         
        
            مژه بر هم زدن يار تماشا دارد
            که شود دست و گريبان دو جهان مست به هم
         
        
            نه چنان گشت پريشان دل صد پاره من
            که به شيرازه آن زلف توان بست به هم
         
        
            مگذر از صحبت ياران موافق زنهار
            رشته و موم، شود شمع چو پيوست به هم
         
        
            زلف او فتنه و خط آفت و خال است بلا
            آه از آن روز که اين هر سه دهد دست به هم
         
        
            مگذر از چاشني شهد خموشي صائب
            که ز شيريني آن، رخنه لب بست به هم