شماره ٦١: بسته تر شد دل من داد چو خط دست به هم

بسته تر شد دل من داد چو خط دست به هم
کار زنجير کند مور چو پيوست به هم
مژه بر هم زدن يار تماشا دارد
که شود دست و گريبان دو جهان مست به هم
نه چنان گشت پريشان دل صد پاره من
که به شيرازه آن زلف توان بست به هم
مگذر از صحبت ياران موافق زنهار
رشته و موم، شود شمع چو پيوست به هم
زلف او فتنه و خط آفت و خال است بلا
آه از آن روز که اين هر سه دهد دست به هم
مگذر از چاشني شهد خموشي صائب
که ز شيريني آن، رخنه لب بست به هم