شماره ٥٥: با دل تشنه و سوز جگر خود چه کنم؟

با دل تشنه و سوز جگر خود چه کنم؟
در صدف آب نسازم گهر خود چه کنم؟
مرهم امروز تويي داغ جگرريشان را
ننمايم به تو داغ جگر خود چه کنم؟
صندل امروز تويي دردسر عالم را
پيش عيسي نبرم دردسر خود، چه کنم؟
من که از دوري منزل نفسم سوخته است
با درازي شب بي سحر خود چه کنم؟
چون خريدار گلوسوز درين عالم نيست
ندهم طرح به موران شکر خود چه کنم؟
خانه تنگ جهان جاي پرافشاني نيست
گر بر آتش ننهم بال و پر خود چه کنم؟
نيست از سوخته جانان اثري چون پيدا
در دل سنگ ندزدم شرر خود چه کنم؟
(من که سر رشته تدبير ز دستم رفته است
نکنم خاک زمين را به سر خود، چه کنم؟)
هيچ کس را خبري نيست چو از خود صائب
من عاجز ز که پرسم خبر خود، چه کنم