شماره ٥٤: دست در يوزه خسيسانه به بالا چه کنم؟

دست در يوزه خسيسانه به بالا چه کنم؟
طرف وعده کريم است تقاضا چه کنم؟
نيست يک جبهه واکرده درين وحشتگاه
ننهم روي خود از شهر به صحرا چه کنم؟
از گرانان جهان قاف سبکروحترست
نکشم رخت بر سر منزل عنقا چه کنم؟
زندگي را کند احسان ترشرويان تلخ
برنگردم به لب تشنه ز دريا چه کنم؟
پيش هر کس نتوان کرد دل خود خالي
ننهم سر به خط جام چو مينا چه کنم؟
نه چنان مرده دل من که دگر زنده شود
دم جان بخش توقع ز مسيحا چه کنم؟
نوشداروي امان در گره حنظل نيست
شهد راحت طلب از قبه خضرا چه کنم؟
مي توان چشم ز اوضاع جهان پوشيدن
با دل روشن و با جان مصفا چه کنم؟
مطلب روي زمين در ته دامان شب است
نزنم دست در آن زلف چليپا چه کنم
سايه را سرکشي از سرو سبک جولان نيست
نروم در پي آن قامت رعنا چه کنم؟
بي کشاکش نبود موجه درياي سراب
طمع خاطر آسوده ز دنيا چه کنم؟
آب و رنگ چمن از برق سبکسيرترست
سربرآرم ز گريبان تماشا چه کنم؟
من که از خانه بدوشان جهانم چو حباب
از گرانسنگي سيلاب محابا چه کنم
نيست در عالم ايجاد چو فريادرسي
تلخ صائب دهن از شکوه بيجا چه کنم؟