شماره ٥٢: من که از شرم گذارم چو خيال تو کنم

من که از شرم گذارم چو خيال تو کنم
چه خيال است تمناي وصال تو کنم؟
نيست چون حوصله يک نگه دور مرا
به ازين نيست قناعت به خيال تو کنم
برگ بارست به نورسته نهالي که تراست
چون من انديشه پيوند نهال تو کنم؟
چون به رخسار تو بي پرده توانم ديدن؟
من که مي سوزم اگر ياد جمال تو کنم
سايه را نافه صفت دور ز خود مي سازد
نظر از دور چسان من به غزال تو کنم؟
نيست محتاج به گلگونه عذاري که تراست
خون خود را به چه اميد حلال تو کنم؟
از خدا مي طلبم عمر درازي چون زلف
که به تفصيل نظر بر خط و خال تو کنم
طالعي چون عرض شرم تمنا دارم
که به صد چشم تماشاي جمال تو کنم
بحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشک
به چه سرمايه تمناي وصال تو کنم؟
چون شوم از تو برومند، که در عالم آب
شرم نگذاشت لبي تر ز زلال تو کنم
نيم جاني که مرا هست کمين بخشش توست
چون من اي جان جهان بخل به مال تو کنم؟
نه ز انديشه جان است، ز بي برگيهاست
اگر انديشه اي از برق جلال تو کنم
ز نگه غبغب سيمين تو مي گردد آب
چون به انگشت اشارت به هلال تو کنم؟
گل رخسار تو داغ از نگه گرم شود
لاله را چون طرف چهره آل تو کنم؟
از لطافت گل رخسار ترا نيست مثال
تا چو آيينه قناعت به مثال تو کنم
من که چشم تر من شبنم گلزار تو بود
چون تسلي دل خود را به خيال تو کنم؟
نشد از وصل دل تنگ تو صائب خرم
به چه تدبير دگر رفع ملال تو کنم