شماره ٥١: چه بود هستي فاني که نثار تو کنم؟

چه بود هستي فاني که نثار تو کنم؟
اين زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟
جان باقي به من از بوسه کرامت فرماي
تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم
همه شب هاله صفت گرد دلم مي گردد
که ز آغوش خود اي ماه حصار تو کنم
چون سر زلف اميد من ناکام اين است
که شبي روز در آغوش و کنار تو کنم
دام من نيست به آهوي تو لايق، بگذار
تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم
زلف شد چشم سراپا و ترا سير نديد
من به يک ديده چسان سير عذار تو کنم؟
آنقدر باش که خالي کنم از گريه دلي
نيست چون گوهر ديگر که نثار تو کنم
من و بي روي تو نظاره يوسف، هيهات
چون به اين جام تهي دفع خمار تو کنم ؟
حاش لله که به رخسار بهشت اندازم
ديده اي را که منقش به نگار تو کنم
همچنان بر کف پاي تو دلم مي لرزد
اگر از پرده دل راهگذار تو کنم
کم نشد درد تو صائب به مداواي صبح
من چه تدبير دل خسته زار تو کنم؟