شماره ٥٠: گوشه اي کو که دل از فکر سفر جمع کنم؟

گوشه اي کو که دل از فکر سفر جمع کنم؟
پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم
تخم خود چند درين خاک سيه چون انجم
شب پريشان کنم و وقت سحر جمع کنم؟
از پريشاني خاطر دو نفس را چون صبح
نيست ممکن که من خسته جگر جمع کنم
رخنه در کار ز تسبيح فزون است مرا
چون دل خويش ز صد رهگذار جمع کنم؟
از گهر سينه چاکي به صدف بيش نماند
به چه اميد درين بحر گهر جمع کنم؟
حيف و صد حيف که چون فضل خزان مهلت عمر
آنقدر نيست که من برگ سفر جمع کنم
نه چنان دل ز فراق تو پريشان شده است
که به شيرازه آن موي کمر جمع کنم
هر سر موي ترا چشم نگاهي است ز من
به تماشاي تو چون نور نظر جمع کنم؟
چند چون آبله صرف قدم خار شود؟
آبرويي که به صد خون جگر جمع کنم
من که در بيضه به گرد سر گل مي گشتم
در گلستان چه خيال است که پر جمع کنم؟
سرو از بي ثمري خلعت آزادي يافت
چه فتاده است من خام، ثمر جمع کنم؟
پرده خواب شود ديده کوته بين را
از گرانجاني اگر برگ سفر جمع کنم
چشم اميد از آن بسته ام از هر دو جهان
که به نظاره روي تو نظر جمع کنم
من نه آنم که به شيرازه محشر صائب
جسم ويران شده را بار دگر جمع کنم