شماره ٤٩: حال خود چون به تو اي غنچه دهن عرض کنم؟

حال خود چون به تو اي غنچه دهن عرض کنم؟
به زباني که ندارم چه سخن عرض کنم؟
چون بغير از تو سخن را نبود دادرسي
سخن خود به که از اهل سخن عرض کنم؟
درد خود را زمسيحا نتوان داشت نهان
سرتويي، درد سر خود به که من عرض کنم؟
سخن بوسه که جنگ است گل پيشرسش
به چه اميد من اي غنچه دهن عرض کنم؟
آرزويي که گره در دل گستاخ من است
ادب اين است که با تيغ و کفن عرض کنم
موميايي ز دل سنگ برون مي آيد
شکوه خود به که اي عهدشکن عرض کنم؟
محرم راز چو در دايره امکان نيست
رخصتم ده که به آن چاه ذقن عرض کنم
گر به طومار شکايت نتواني پرداخت
آنقدر باش که من يک دو سخن عرض کنم
گل نفس سوخته از شاخ برآيد صائب
گر تهيدستي خود را به چمن عرض کنم