شماره ٤٧: من نه آنم که چو گلچين در گلزار زنم

من نه آنم که چو گلچين در گلزار زنم
دست در دامن معشوق خس و خار زنم
مدت آمدن و رفتن ايام بهار
آنقدر نيست که گل بر سر دستار زنم
من که آزار به ارباب هوس نپسندم
گل چرا بر قفس مرغ گرفتار زنم؟
هدف چشم بد و نيک شدن دشوارست
به از آن نيست که آيينه به زنگار زنم
دل تسبيح ز بي قيدي من سوراخ است
دست چون در کمر رشته زنار زنم؟
بي توقف به ته خاک رود چون قارون
من به اين درد اگر تکيه به کهسار زنم
به خموشي بگذاريد دل زار مرا
خون علم گردد اگر زخمه برا ين تار زنم
مي روم صائب ازين عالم افسرده برون
نان خود چند چو خورشيد به ديوار زنم؟