شماره ٤٤: چشم بيمار بلايي است که من مي دانم

چشم بيمار بلايي است که من مي دانم
زير اين درد دوايي است که من مي دانم
جلوه سرو برآورده بالاي کسي است
خوبي گل ز لقايي است که من مي دانم
هيچ جا گر چه ازو نيست که نازش نرسد
ناز آن شوخ ز جايي است که من مي دانم
دست گلچين شود از خنده گلهاي گستاخ
خشم او لطف بجايي است که من مي دانم
جوهر خط که در آن آينه رو پنهان است
زره زير قبايي است که من مي دانم
از اداهاي تو کوته نظران بيخبرند
هر ادا تير قضايي است که من مي دانم
گر چه اين باديه از بانگ جرس پرشورست
گوش ليلي به نوايي است که من مي دانم
مي شود باد مراد دل دريايي من
ني اگر نغمه سرايي است که من مي دانم
همتي کز دو جهان است دست فشان مي گذرد
در زخم زلف دوتايي است که من مي دانم
در ره عشق که بال و پر او عرياني است
راهزن راهنمايي است که من مي دانم
قبله مردم آزاده يکي مي باشد
در سر سرو هوايي است که من مي دانم
موج درياي حوادث دل چون آينه را
صيقل زنگ زدايي است که من مي دانم
در خرابي است دو صد گنج سعادت مدفون
جغد را فر همايي است که من مي دانم
زاهد کودن و ادراک لطايف، هيهات
مي و ني آب و هوايي است که من مي دانم
پيش قارون به ته خاک کند دست دراز
حرص اگر حبه گدايي است که من مي دانم
راه از نشتر الماس نمي گرداند
شوق اگر آبله پايي است که من مي دانم
عقده نه فلک از ناخن پا باز کند
عشق اگر عقده گشايي است که من مي دانم
طبل رحلت که ازو بيجگران مي ترسند
نغمه روح فزايي است که من مي دانم
راز پنهان مرا باعث شهرت صائب
روي انديشه نمايي است که من مي دانم