شماره ٤١: بس که چون برگ خزان ديده پريشان حالم

بس که چون برگ خزان ديده پريشان حالم
سايه خود را به زمين مي کشد از دنبالم
جگر پاره ولي نعمت سي روز من است
نکند دغدغه رزق پريشان حالم
کيست جز آينه و آب درين قحط آباد
که کند گريه به روز سفر از دنبالم
هر که را درد دلي هست به من شرح دهد
هر که را بار گراني است منش حمالم
گه به خاکم کشد و گاه به خون غلطاند
چون پر تيره و بال تن من شد بالم
گريه سنگدل از بس که فشرده است مرا
خار در ديده آيينه زند تمثالم
باده صاف بود آينه طوطي من
در حريمي که لب جام نباشد لالم
آب در ديده آتش ز ترحم گردد
صائب آن شمع اگر شعله زند در بالم