شماره ٣٩: منم آن سيل که دريا نکند خاموشم

منم آن سيل که دريا نکند خاموشم
کوه را کشتي طوفان زده سازد جوشم
از ملامت نکنم شکوه ز بي حوصلگي
سخن تلخ مي تلخ بود در گوشم
جوش من لنگر آرام نمي داند چيست
نيست چون باده نارس دو سه روزي جوشم
از خرابات مغان پاي بروي نگذارم
تا سبو دست نوازش نکشد بر دوشم
چشم پرکار بتان ساغر خالي است مرا
مي گلرنگ چه باشد که ربايد هوشم
نيم ايمن ز پشيماني بي انصافان
به زر قلب اگر يوسف خود بفروشم
گر چه از شمع تهي نيست کنارم شبها
دايم از شرم چو محراب تهي آغوشم
نيست از نوش چو زنبور بجز نيش مرا
اگر چه نه دايره شد شان عسل از نوشم
منم آن کودک بدخو که ز ناسازي دل
نتوان کرد به کام دو جهان خاموشم
چون به پاي خم مي سر نگذارم صائب؟
من که از باده گلرنگ فزايد هوشم